از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی
۰۲
مرداد

فکر کن:

دوباره تو کافه بشینیم و من عینکتو پاک کنم

که دست توی دستت تو کوچه پس کوچه های انقلاب قدم بزنیم و یه بارون ریزم بیاد و برام حرف بزنی...از خودت بگی،از فکر هات،از هر چیزی که دلت میخواد.

مثلا دوباره تو نفهمی و من کلی نگات کنم...


🍃دلمان برای هر چیز کوچک چقدر تنگ است...

۰۱
مرداد

نه دروغ می‌گم

 بخاطر من یک کاری بکن

 ‏از خودگذشتگی کن ‏

بخاطر من داستان‌های دیگه‌تو بهم بزن

 ‏بخاطر من هر کاری بکن ‏دیگه

 بمون... خب؟ ‏

داریم پیر می‌شیم مهتاب! نمی‌بینی؟

خسته شدم از حرف راست ! ما کی لم‌ می‌دیم یه نفس آسوده بکشیم ؟

‏حرف راست سنگینه، بهم دروغ بگو

بهم بگو داشتی می‌مردی همه‌ی این سال‌ها برام

 ‏بگو همه‌ی این سال‌ها منتظر بودی برگردم؛ می‌مردی اگه برنمی‌گشتم

 بگو بی من نمی‌شه،بگو اصلا چیزی رو نمی‌دیدی... بی‌من مهتاب!

فدای سرت اگه حماقتی کردی. اصلا صداقت یعنی چی؟ بهم دروغ بگو بذار آسون‌تر‌ بگذره... 

دیالوگ های آسایشگاه

۳۱
تیر

به نام او...

انواع حس های مختلف و خاطرات قدیمی درحال مرور شدن هستن در من.در خود من

حس های سال کنکور و یک سال اول دانشگاه و خابگاه و ...

حس بودن خاله اینا و ...

حس اولین باری که تورو دیدم! حتی دومین و سومین بار و تمام خاطرات خوب پارسال تابستون و حرف زدن های تا صبح! حتی اون یک شبی که ۷:۳۰صبح خوابیدیم.


واقعا پارسال کجا بودم و الان کجام و سال های بعد قراره کجا باشم و دغدغه های فکریم چیا باشه؟

این روزا خیلی بیکار و بی حوصلم.

فقط شب ها یک ساعت قدم میزنم و سعی میکنم خوشحال به نظر برسم...

از گنگ بودن اتفاقات خسته شدم و احتیاج به انگیزه دارم.

دلم برای نگاه کردن به تو تنگ شده! نگاه کردن به تو وقتی که رانندگی میکنی!

دلم میخواد برم یه جای دور ک کسی نباشه و هیچکی هیچی ازم نخواد!

فقط من باشم و من! و فکرم رو ازاد کنم و استراحت کنم.استراحت روح!

حتی این روز ها ک تهران هم نیستم باز هم از تهران بدم میاد.از قیمت خونه هاش،از طبقه بندی منطقه هاش،از دانشگاهاش و از همه چیزش...

احتمالا تو آینده فقط تو رو به عنوان یه خاطره خوب از تهران به یادگار بردارم و این حس مستقل بودنم رو...

امروز حتی به روز های اول دانشگاه هم فکر کردم،به اولین شب هایی ک خونه تنها بودم،به اولین بیرون رفتن هام و ... به ۹ آذر هم حتی!!

چهارشنبه عقد مطهره هست و نمیدونم چرا ذوقی براش ندارم و ناراحتم از این حسم.

کجا رفت اون همه ذوقی که در من بود؟

۲۶
تیر

به نام او...

سفر طولانی بابل بالاخره فردا تموم میشه و میرم خونه!

امروز تولد یکی از دوستای هانیه بود و که کلا ۲۴ ساعت میشناسمش!

رفتیم پارک جنگلی میرزاکوچک خان با دوستاشون؛خوب بود ؛خوش گذشت.

یکم رقصیدیم تو جاده پرپیچ سربالایی طور پارک و بعد هم کیک و چایی خوردیم و یکم بازی کردیم.

با این ک خوش گذشته بهم ولی انگار یه چیزی کمه!یا انگار یه بی حوصلگی هست و یا خیلی چیز های دیگر!

در بی تفاوت بودنم موفق تر بودم یکم ^_^ خوشحالم.

بی خوابی شبانه باز هم داره میاد سمتم-_-

۲۴
تیر

به نام او...

یه روز یه دوستی بهم میگف که من نباید هیج وقت با آدم ها در ارتباط میبودم تو کل زندگیم...باید یه جایی میرفتم که اصلا نفهمم آدم ینی چی! اصلا ندونم همچین موجودی وجود داره. اون میگفت لذتی نداره با آدما بودن.

راست میگفت...

بودن با آدم ها عذاب آور ترین چیز دنیاست.

و انصافا سخته از کسی انتظار چیزی رو نداشت.قبول کنید سخته.

وقتی کسی رو دوست داری و برات مهمه و براش خیلی کار ها میکنی و وقت و انرژی و علاقتو باهاش تقسیم میکنی، متقابلا انتظار ایجاد میشه و تا یه حدی توان خفه کردن این برآورده نشدن انتظار رو میشه داشت و بعد از اون یا بی تفاوت میشه ادم و یا منفجر!

بابل چهره ی جدیدی از دوستام رو بهم نشون داد.

دوستای تینا رو بیشتر از دوستای هانیه دوست داشتم.

هنوز هم معتقدم که کاش هیج وقت مفهوم دوست داشتن رو درک نمیکردم.

۲۲
تیر
به نام او...
دیشب عقد متین بود و خوش گذشت و براش سنگ تموم گذاشتیم و امروز صب هم با هانیه و نیو و نیلو اومدیم بابل!
اتوبوس گرم و از این اتوبوس معمولی های قدیمی.بیشتر مدت سرم روی شونه های هانیه بود و سعی میکردم بخوابم.
اومدیم خوابگاه و بعدش رفتیم یه چرخ کوچیک زدیم و بعد شب دوستای هانیه هم اومدن و بازی کردیم یکم و من ک استاد هفت خبیثم!!
خیلی سرحال نیستم،خوش میگذره اینجا ولی احتیاج به خیلی چیز های دیگه دارم و ظرفیتم کم شده.
تلاشم روی بیخیال شدن ادامه داره همچنان،هر چند گاهی ناموفقه!
۲۰
تیر

به نام او...

روز های شلوغی هستن این روز ها.عقد متین و سفری که در پیش دارم و پیاده روی شبانه و بعضی بیرون رفتن های جزئی تقریبا وقتم رو پر کرده و خوشحالم.

میخوام فقط برم و ببینم و لذت ببرم.چیزی که شاید تو تابستون های اخیر نبود یا کم بود یا مقاومت میکردم ک نباشه.

از ۷ تیر که اومدم خونه تا امروز خیلی شده،ینی انگار خیلی بیشتر از سه هفته طول کشیده...

دلم خیلی ؛ چیز های رمانتیک و قشنگ میخواد!

دلم املت رو اتیش با چایی ذغالی میخواد!دلم هوای خنک پائیز رو میخواد با برگ های افتاده رو زمین!کوه های سبز بهار رو!سفر های دسته جمعی!یه جاده خلخال_اسالم که یهو برف بیاد و نشه برگردیم و مجبور شیم بمونیم!رفتن به دریا تو نیمه شب!تا صبح با رفقای جان حرف زدن!دلم یه خیال اسوده رو میخواد...

دلم میخواد کنار رودخونه بشینم و پاهامو بذارم تو آب سردش و بعدشم یه لبخند رضایت...