قیمتِ عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است...
🍃نادر ابراهیمی
به نام او...
شب ها تا بعضی اتفاقات راننویسمخوابم نمیبرد.
باید بیخیال تر باشم و خیلی خودم را درگیر نکنم در هر زمینه ای!
باید دلم را برای خیلی چیز ها بزرگ کنم و بی تفاوت تر باشم!
باید کمی بیشتر برای خودم وقت بگذارم و از خیلی چیز ها سطحی بگذرم و حواسم به همه چیز هم نباشد همیشه!
البته قراره یه روز با هانیه بریم خرید!حس میکنم بزرگ شدیم جفتمون و چقدر دلم براش تنگ شده:)
دیشب با فیروزه راجب اینکه همخونه بشیم حرف زدم و اون موافق بود و نتیجه نهایی رو سپرد به من:(
همیشه تصمیم گیری تو هر زمینه ای سخت ترین کاره برام.حتی انتخاب غذا تو یه رستوران! همش حس میکنم بعد هر تصمیمی پشیمون میشم و باید خودمو بازخواست کنم!!و نمیدونم چرا این حسو دارم!
راجب داشتن همخونه هم همین طورم و البته اینجا بیشتر میترسم که پشیمون بشم:( و خب طبیعتا باید بعدش حداقل یک سال تحمل کنم شرایطو!
از یه طرف عادت کردم به تنها موندن و از یه طرف هم تنها بودن سخت شده!
خدایاخودت کمک کن:|
موضوع بعدی لرزش دلم بود امشب! یک هو دلم لرزید! نه که بلرزه هاا؛از اون حس هایی که یهویی تهش خالی بشه و بغض کنی و در عین حال خوشحالم باشی!
بغض گلومو گرفته بود و خوشحال بودم از حسی که توم به وجود اومده...
به نام او...
اول اینکه عمه رو هر کاری هم ک بکنه باز عمه هست و خاله اگه بدترین خاله هم باشه؛خاله هست!!
باز اومدم اینجا و دلم برای خاله تنگ شده... این حس همین جا بماند بین خودمان!
دوم اینکه عروس شدن و ازدواج کردن سخت است و تمام!
سوم هم اینکه عصب سیاتیک کمرم تحت فشاره چند روزی و به پای راستم تیر میکشه.با این حال امروز بیش از حد توانم رقصیدم که دختر عمه ام ناراحت نشه!و البته تلاش برای بودن دختردایی خوب!
حس چهارم هم دلتنگی و دیدن عکس های قدیمی!
حس پنجم هم کلی چیز های به هم ریخته در ذهنم که توان سازمان دهی کردنشون نبست!و سخته...
تمام👋🏻
به نام او...
کتاب یاداشت های یک پزشک جوان رو خوندم.
این کتابو بهمن ۹۷ ؛یه روز بارونی تو یه کتاب فروشی تو انقلاب خریدم در حالی که منتظر بودیم که بریم یه انیمیشن رو تو سینما بهمن ببینیم!!
کتاب سبک و روان و جالبی بود و گاهی حس میکردم ممکنه حس های آینده ی من هم باشه!هر چند که من پزشک نیستم...ولی احتمالا روزی دامپزشک میشم و این حس ها رو تجربه میکنم...
این چند روز به کلینیک های مختلف سر زدم برای اینکه تابستون رو اونجا بگذرونم ولی خب هیچ کدوم جواب قطعی ندادن.
دلم میخواد کار کنم.یه کار کوتاه فصلی برای تابستون ولی فعلا ایده ای ندارم.
این روز ها بیشتر فکر میکنم راجب همه چیز و به طور جدی و واقعی شور و شوق قبلا رو ندارم و ساکت تر شدم و زود زود دلم میگیره.
احتمالا از بحران های بیست و خورده ای سالگیه!بهترین سال های زندگی مثلا!
ولی کتاب بدی نبود...