از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی
۱۲
تیر

به نام او

شب ها ساعت های بهتریه واسه فکر کردن انگار

ساعت های بیشتری برای تنها بودن... 

یا دارم تغییر میکنم یا سیر بزرگ شدنه یا هر چیزی ک هست...

دارم فاصله میگیرم و دور میشم از خیلی چیز ها که گاهی خوشایند هستن برام.

 کتاب میخونم کمی، و روز ها میگذرن.

حوصله ی چندانی نیست و شب ها یک ساعتی قدم میزنم و سعی میکنم صبح ها بیشتر بخوابم.

شور و شوق گذشته رو ندارم تو خیلی چیز ها و این اذیتم میکنه گاهی...

همچنان یه درگیری نامعلوم هست اینجا!

۱۱
تیر

به نام او

چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.

و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.

خسته از فضا های مجازی

با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!

دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...

هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!

دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!

انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.

انگار از خودم جدا شدم و دارم خودم رو نگا میکنم که چه بی هدف دارم میگذرونم و نیست چیزی ک از ته دل بخوامش.و هر چیزی که کمی میخوامش هم انگار برای من نیست و نخواهد بود.

ساکت شدم و آروم.بی سر و صدا،بی اعتراض...

دوست دارم فاصله بگیرم از همه چیز و خالی بشم از خودم...

۰۹
تیر
به نام او
از اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه هام
چقدر خوبه که هست و گوش میده و کمکم میکنه.
چقدر خوبه ک انقدر قویه...
راستی دلم برای خونه تنگ شده بود^^
۰۷
تیر

به نام او

چند روز اخر امتحانارو محمدرضا اومد پیشم که تنها نباشم.

بالاخره ترم ۶ هم تموم شد.ولی ۶ ترم دیگه مونده!

امروز به این ۳سال که اینجا بودم فکر میکردم.به دوستام به کارهایی ک کردم.به روز هایی که تنهای تنها بودم و به معدود درس هایی که با علاقه خوندمشون!به اکثر درس هایی که با بغض خوندم.

پارسال،دقیقا همین روز پیش تینا بودم زنجان.رفته بودیم با یکی از دوستاش،شیت!یه رستوران که کنارش یه رودخونه بود و تو مسیرم یه سدخاکی بوده گویا!

پارسال این موقع بعد برگشتن از رستوران،غروب،رضا و کیانا واسم تولد گرفتن و من دوق مرگ از اینکه سورپرایز شدم و از اینکه بعد دو هفته یادشون بوده.

احتمالا هیچ وقت خاطره رستوران شیت و غذاهاش رو یادم نمیره.

احتمالا میشه جزو بهترین خاطره هام.

یادمه اون روزم از دانشگاه و آدم هاش و این چیز ها حرف میزدم...

۰۲
تیر

به نام او

یه شروع متفاوت!

نوشتن از خاطرات خوب و بد روز هایی که باید جوانی کرد...