از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی
۲۷
بهمن

شاید دو سالی میشه که اینجا نیومده بودم.اصلا گم کرده بودم راهش رو.ولی حالا شاید بیشتر بیام.که بنویسم برای تخلیه روانی خودم.

از روزی که از اینجا رفتم درگیری های روحی زیادی پیدا کردم.رفتم تا اونهارو به ننویسم و فراموش کنم.ولی تلخی های زندگی فراموش نمیشن.میشینن یه گوشه و هر از چند گاهی بهت نگاه میکنن.

حالا منم بهشون نگاه میکنم.چون من تلاش کردم برای این دیدن.چون هزینه های زیادی کردم.

من خودم رو از دست دادم تا بتونم خودم رو پیدا کنم.خیلی کلیشه ایهه ولی واقعا همین بوده.

میخام برم هرمز هفته ی بعد.شاید واستون بنویسم از حال و هواش...

۲۲
بهمن

همینم فعلا!

نه حال و حوصله ی درست حسایی هست و نه و عشق و حالی برای زندگی و نه ذوق و لذت به خصوصی.

 

شاید یه مدت خیلی زیادی اینجا ننویسم و نخونم،پس هر کدومتون خواستید میتونید عدم دنبال کردن رو بزنید.🍃🌺

۱۹
بهمن

احتمالا یه جایی رو اشتباه رفتم که الان شرایط اینجوریه.

مثلا سحر حالش خیلی خوب بود.

یا مامان اکثر وقت ها درست میگه.

تقصیر خودمه که اینجوریه همه چیز:)

  • مریم
۱۱
بهمن

اومدم بعد مدت ها اینجا که بگم حالم خوبه از اتفاقات این اخرهفته.

تئاتر با امین و صدرا و بعدش لمیز و کیک شکلاتی که خریدی و قدم زدن و قدم زدن.

چقدر خوشحال ترم که گاهی ماشین نمیبریم و قدم میزنیم کنار هم...

دور دور با کالجی و شام طرقی و خاطرات  اون روز.

گرفتن سوغاتی و کیت کت و قشششنگ ترین اسکارف دنیا که برای من شده.

گل های نرگسی که اخرشب خریدی و عاشقش هستم.

جمعه صبحی که به زور پاشدم برای دیدن مهلا!

پارک نیاوران رو جمعه صبح ها دوست دارم.مثل پارسال مهر ماه!

و در نهایت هم دلتنگی بی پایانم برای تو...هر لحظه ...هر کجا...

خدایا شکرت

۲۳
دی

روز های عجیبیه
از بی امیدی و بی انگیزگی خودم و ناراحتی هایی که به وجود اومده و افسرده کننده ترش کرده.
موقع امتحان های ترمه و از هر ترمی بی تفاوت تر امتحان میدم
دیگه مهم نیست که کی بغل دستم نشسته و حتی حوصله ی نوشتن‌جواب کامل رو هم ندارم و فقط میخوام که بگذره و تموم بشه.فقط میخوام که دور بشم.
یه دوست جدید پیدا کردم و حس خوبی داره تو این اشفته بازار فکریم
تقریبا بعد مدت ها،اولین کسی هست که خودم سعی کردم که باشه.
چن شب پیش خیلی حالم گرفته بود
دوتا امتحان سخت داشتم و بعد امتحان بچه ها اومدن خونمون و من بغض داشتم.
بچه ها که رفتن یکم اروم گریه کردم ولی انگار یه غم بزرگ  روی سینه هام بود
انگار هر حرفی بهم میزدن اشکم درمیومد
دلم یه بغل میخواست که برم توش و کلللی گریه کنم...یه بغل ک بدونم درکم میکنه و قضاوتم نمیکنه یه بغل مثل بغل های مامان...
اخر شب به یکی از دوستام  پیام دادم و ازش خواستم فقط بهم گوش کنه
فقط گوش کنه و بذاره من غر بزنم از زندگی و از دنیا و همه چیز!
پُر شده بودم از همه اتفافای بد و مایوس کننده.
خسته بودم ؛ مثل حالا
مثل تمام این چند ماه...
از همه چیز خستم
هم دلم میخواد که دورم شلوغ باشه و تنها نباشم
هم تشنه ی تنهایی ام
بین اینها گیر کردم ، و انگار هیچ کدومو ندارم
انگار که هیچی ندارم
من خودمم ندارم دیگه
دلم میخواد برگردم به بچگی هام و همون جا بمونم.
تازگی ها شب ها اهنگ های لالایی قدیمی گوش میدم:)

یه جایی خونده بودم که تقریبا میگفت : بدترین حس دلتنگی،دلتنگی برای خودته!برای کسی که قبلا بودی...

کاش فقط دلم تنگ میشد...

۱۸
دی

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم...

۱۵
دی

من از خودم گم شدم!

دقیقا خودم ؛

خودم رو،

توی خودم گم کردم و رفتم!