از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی
۱۰
مرداد

به نام او...

من چند وقتی هست که متوجه شدم تو بیان احساساتم دچار مشکلم

تو لذت بردنم از لحظه ها هم همین طور.

همیشه همین جوریه که وقتی برای یه چیزی خیلی برنامه میذارم و بهش فکر میکنم و تو ذهنم یه چیز قشنگ ازش میسازم ولی تو واقعیت، اون نمیشه و غصه میخورم و نمیتونم لذت ببرم.ناراحت میشم

من واسه دیدن تو دو هفته فکر کردم که چجوری بشه و نشه و فلان...ولی تهش اونی نشد که دلم میخواست و حتی درست نتونستم ببینمت!حتی یه دیدن خیلی ساده.

شرایط بدی شده.همه چیز سخته

من حوصله ندارم زیاد و تو سرت شلوغه و اون جایی نیستی که دلت بخواد و من خوب میفهمم.

من واقعا نمیدونم چیکار کنم!واقعا نمیدونم.خستم...

کاش‌چند سال بزرگ تر بودم و این هیجانات الانو نداشتم و خیلی منطقی تر برخورد میکردم،خیلی بزرگونه تر

ولی خیلی بچم،خیلی...

گاهی از رفتار های خودم خندم میگیره...

لعنت به این دنیایی که ازمون کلی ادم بی حوصله و افسرده ساخته.

۰۹
مرداد

ولی خوبی اینجا این است ک هر چیزی بخواهی مینویسی و ترسی نداری برای خوانده نشدن یا مسخره شدن یا هر چیزی

کسی مجبور به دنبال کردن نیست و یا حتی مجبور به خواندن.

جایی هست برای تحلیه افکار و احساسات درونی!

۰۹
مرداد

به نام خدا

امشب : 

حالت تهوع و معده درد های عصبی

سردرد های ناشی از گرما

فکر های سردرگم.

۰۸
مرداد

همه حس خوبا از خواب به بعده

مکافات دوباره از وقتیِ که بیدار میشم...

۰۸
مرداد

به نام او...

لپ تاپو روشن کردم و داریوش داره میخونه :اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد..."

منتظر بودم بنویسم از امروز ولی چیزی نبود جز اعصاب خوردی های معمول خونه 

شب ها بیشتر دلم میگیره جدیدا

تنها شدم.مثل وقت هایی که تهران تنها بودم.دلم میخاد برم تهران و دو هفته بمونم اونجا!

واقعا این هایی که تو این سن با خانواده زندگی میکنن خیلی سخته!!!یا شایدم من عادت کردم به تنهایی بودن یا بهتره بگم مستقل بودن!میرم اونجا دلم برای اینجا تنگ میشه ،برای تو جمع خانواده بودن و باهم غذا خوردن و.... و وقتی اینجام تا یه حدی ظرفیتش هست که بمونم و دلم میخاد برگردم به روال عادی زندگیم!!

اینجا شده جایی که بیام و هرشب غر بزنم و بنویسم که یکم سبک بشم مثلا.


۰۷
مرداد

به نام او...

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

دیروز و امروز روز های خوبی نبودن.بیرون رفتم و یکی از دوستامم دیدم ولی خوب نبود.

یه ترسی از همین الان هست تو وجودم.نمیدونم البته ترسه یا نگرانی یا چی.انگار فقط میخوام ازش دور بشم.

دلم تنگ شده برای تو!برای کوچیک ترین حرکات توی صورتت موقع عکس گرفتن و اما میترسم از دیدنت!!

کم میبینمت.خیلی کم؛کم حرف میزنیم؛کم پیش همیم؛سرشلوغی هات زیادن

و منم خیلی حساسم!

دلم میخواد بعد کلی دور بودن حداقل یه هفته دل سییر ببینمت و کنارت باشم ولی نمیشه!در بهترین حالتش بتونم دو بار ببینمت.اونم احتمالا در حد چند ساعت و احتمالا انقدر غصه بخورم ک الان تموم میشه و باید برگردیم؛ که نمیتونم از اون ساعت های کنارت بودن لذت ببرم:( هیچ وقت بلد نبودم قدر لحظه هارو بدونم...

مثلا کاش ترافیک بشه کلی و مجبور بشیم کلی تو ترافیک بمونیم و بیشتر کنار من باشی.اینجا تنها جایی عه ک ترافیکو دوست دارم.

امروز کلی بی دلیل اشک ریختم و دلم برای خودم سوخت.

اینکه هنوز هم نمیدونم چی میخوام ، و چی راضیم میکنه تو زندگی اذیتم میکنه.

فارما از درس هایی هست ک دوستش دارم و یکم خوندم برای آزمون پِرِه!

کاش روز هام مفید تر بودن.

به شدت بیکار و بی حوصله هستم.

سه تارم رو از تهران نیاوردم.

از باشگاه و استخر بدم میاد و خاطرات خوبی ازشون ندارم.

دلم خوشه به پیاده روی ۹ تا ۱۰ شب که این دو شب نرفتم.

ناراحتم از گرون بودن خونه تو تهران و از اینکه اونجا درس میخونم و از نوع دانشگاهم و همه و همه...

شاید الان یکم بیشتر دوست دارم رشتم رو!! فقط یکم!

قراره خونمون بزرگ تر بشه کلی! و کاش تهران نبود دانشگاهم...

۰۳
مرداد
به نام او...
عقد مطهره هم تموم شد و برخلاف تصورم بی حوصله نبودم:)
سر عقدش، من پارچه سفید گرفتم بالاسرشون و تمام بدنم میلرزید:/
من گفتم عروس رفته گل بچینه ،من حلقه هارو بهشون دادم‌ و من بودم که ظرف عسلو بردم جلوشون...تو همه این مرحله ها استرس داشتم و میلرزیدم.حتی وقتی که عقد آریایی رو خوندن و منم قرار بود که تکرار کنم اخرش رو باهاشون....
قشنگ بود...
کاش خواهر داشتم؛همین!
مراسم هم بد نبود و فیلمشون قشنگ بود خیلی.
من لذت میبردم میدیدمش!خیلی زیاد.
ایشالا ک خوشبخت بشن.