به نام او...
من چند وقتی هست که متوجه شدم تو بیان احساساتم دچار مشکلم
تو لذت بردنم از لحظه ها هم همین طور.
همیشه همین جوریه که وقتی برای یه چیزی خیلی برنامه میذارم و بهش فکر میکنم و تو ذهنم یه چیز قشنگ ازش میسازم ولی تو واقعیت، اون نمیشه و غصه میخورم و نمیتونم لذت ببرم.ناراحت میشم
من واسه دیدن تو دو هفته فکر کردم که چجوری بشه و نشه و فلان...ولی تهش اونی نشد که دلم میخواست و حتی درست نتونستم ببینمت!حتی یه دیدن خیلی ساده.
شرایط بدی شده.همه چیز سخته
من حوصله ندارم زیاد و تو سرت شلوغه و اون جایی نیستی که دلت بخواد و من خوب میفهمم.
من واقعا نمیدونم چیکار کنم!واقعا نمیدونم.خستم...
کاشچند سال بزرگ تر بودم و این هیجانات الانو نداشتم و خیلی منطقی تر برخورد میکردم،خیلی بزرگونه تر
ولی خیلی بچم،خیلی...
گاهی از رفتار های خودم خندم میگیره...
لعنت به این دنیایی که ازمون کلی ادم بی حوصله و افسرده ساخته.