خستگی های این روز ها
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۵ ق.ظ
به نام او...
لپ تاپو روشن کردم و داریوش داره میخونه :اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد..."
منتظر بودم بنویسم از امروز ولی چیزی نبود جز اعصاب خوردی های معمول خونه
شب ها بیشتر دلم میگیره جدیدا
تنها شدم.مثل وقت هایی که تهران تنها بودم.دلم میخاد برم تهران و دو هفته بمونم اونجا!
واقعا این هایی که تو این سن با خانواده زندگی میکنن خیلی سخته!!!یا شایدم من عادت کردم به تنهایی بودن یا بهتره بگم مستقل بودن!میرم اونجا دلم برای اینجا تنگ میشه ،برای تو جمع خانواده بودن و باهم غذا خوردن و.... و وقتی اینجام تا یه حدی ظرفیتش هست که بمونم و دلم میخاد برگردم به روال عادی زندگیم!!
اینجا شده جایی که بیام و هرشب غر بزنم و بنویسم که یکم سبک بشم مثلا.
- ۹۸/۰۵/۰۸