از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی
۱۹
آبان

خیلی وقته که چیزی ننوشتم
حقیقتا اخرین باری ک نوشتم و پاک کردم رو یادمه
یه مسافرت دل انگیز قرار بود شروع بشه که از قبلش حال خوبی نداشتم و ...
بعد کلی تلاش رفتیم متل قو
۳ شب اونجا بودیم و یه تولد کوجیک گرفتیم و خوش گذشت
برگشتم زنجان و با قطار اومدم سمت تهران و گریه های بعد خدافظی تو قطار...
چند روز بعدش پیشنهاد یه سفر عجیب بهم شد!
با کلی تلاش اون رو هم قبول کردم و اینجا انگار شروع یه ماجرای عجیب بود
دیدن و بودن کنار آدم هایی که تا به حال ندیدمشون و قرار گرفتن تو یه فضای جدید
از تهران حرکت کردیم سمت قزوین و حالم خوب بود
منتظر یه گروه از بچه ها شدیم و وسایلو جاسازی کردیم و رفتیم سمت رودبار و اونجا هم دیدن یه سری دیگه و حالا رفتن به سمت مقصد شب اول!
شب اول رو فومن موندیم و تو یه خونه که هموت لحظه اجاره کردیم و برام عجیب بود.
یه حس تنهایی درونی و حس حمایت دوستانه!
قرار شد سمت سوباتان بریم و من نگران از نبودن آنتن تو ارتفاعات!
یه مسیر قشنگ و هوای قشنگ و همسفر های خوب
ماشین رو پارک کردیم و حدود یک ساعتو نیم تو گِل قدم زدیم و رفتیم بالا تا به یه کلبه کوچیک رسیدیم!
باز هم یه تجربه جدید تنهایی!
از همون جا بود که حس کردم از نگاه کردن سیر نمیشم
از دیدن زیبایی های طبیعت
از دیدن گذشتن ابر ها
درخت ها
سبزه های روی کوه و حتی چراغ های خونه های محدود اون اطراف و پیچش جاده و صدای پارس سگ ها و چوب درحال سوختن تو بخاری...
بودن اونجا کنار تو واسم بهترین و جدید ترین حسی بود که تجربه کردم
یه حس دوست داشتن جدید 
نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت ولی از اون روز ها همه چیز انگار عوض شده!
وقتی تو اون شب ها که از ساعت ۶ هوا تاریک تاریک میشد با تو روی سبزه های خیس مینشستم و دستت تو دست هام بود و سعی میکردم که زیر زیرکی نگاهت کنم انگار یه جور دیگه ای از بودن کنارت حالم خوب میشد.انگار یه جور دیگه ای دوستت داشتم...
دو شب رو تو اون کلبه موندیم و نمیگم که خوش گذشت؛میگم یه تجربه عجیب بود !
برگشتیم قزوین و بعد تعویض ماشین و بازم تهران!
صبحش هم سمت خونه و دیدن مامان بابا
لذت از بودن کنارشون و خوشبختی از داشتنشون
دوباره تهران و فکر هام برای تدارک یه تولد که خوش بگذره به همه
تلاش و خرید و استرس برای غذا درست کردن و دیر نرسیدن بچه ها...
گشت های شبانه و سینما رفتن های اخر شب و صبح ها دور زدن با ماشین و حس تلخ جدایی دوباره...
ولی من چیزی رو انگار لمس کردم که تا به حال لمس نکرده بودم
من فک میکردم نمیشه یه چیزو بیشتر از یه حدی که تو ذهنم بود دوست داشت
ولی حالا حتی از اون هم فراتر رفته
یه دید و نگاه جدید به همه چی
شاید اسمش بزرگ شدن باشه

۱۹
مهر

مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.

شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!

یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم

یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام

یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!

یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.

بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.

یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.

۱۹
مهر

به نام او...

اخر هفته ی خوبی نیست

هفته ی خوبی هم نبود.سرحال نبودم این هفته رو.

الان هم صدای اذان میاد و همین قدر داره دلگیر تر میشه این غروب

خیلی چیزها هست که هنوز فکر میکنم از حساسیت بالای منه

مثلا اینکه با قاشق غیر چوبی تو قابلمه تفلون رو هم بزنیم یا الکی ناراحت شدن هام از پنهون کردن یا بیان نکردن یا حتی جا به جایی های قبل خواب یا خیلی چیز های دیگه...

شاید خودمم همین جوری ام

من هنوزم دارم تلاش میکنم تو بی تفاوت تر شدنم...ولی فعلا اسیب هاش فقط به خودم بازم میرسه...

میخام درگیر روزمرگی بشم و بی تفاوت به همه چی!

  • مریم
۱۳
مهر

هیچ وقت از درون قبول نکردم که قراره یه دامپزشک بشم

هیچ وقت دلم نخواست "دکتر"صدام کنن

هیچ وقت دلم نخواست با حیوون ها ارتباط برقرار کنم

و خیلی چیز های دیگه که دلم نخواست...

کلینیک واسم حوصله سر بر شده؛تمایل ندارم چیزی یاد بگیرم ازش!

احساس دور بودن از اون جمع و اون تفکراتو دارم...

دانشگاهو هم به زور میرم و برمیگردم و واقعا انگیزه ای نیست...

دامپزشکی دور ترین چیز از من تو زندگیم بود و هنوزم هست و احتمالا خواهد بود!

یه حس دور که دلم نمیخاد حتی بهش نزدیک هم بشم...

وسط یه دریای بزرگ گم شدم انگار با یه قایق کوچیک...

۱۳
مهر

به نام او...

دوباره انقدر حرف تو سرم هست که نمیتونم مرتبشون کنم و بنویسم یا بگم.

مثلا اتفاقات این دو روز،درس هام،کار هام،سرشلوغی های الکی که دور خودم درست کردم،یکسری خاطرات خیلی قدیمی که با یه اهنگ اومده تو ذهنم،حتی اون فیلم بچگی هام که خیلی ها انگار دیگه هیچ وقت نمیخوان که باشن یا حتی خاطرات پارسال و این روز و شب هاش...

که چقدر حرف زدن پارسال هم سخت بود و چقدر گریه کردن تو یه پارک تو یه جای دور از خونه، آسون!

اون دختر پسری که نرمش میکردن و یا حتی کلاغا و حتی جایی که نشستیم و گربه های دورمون

یا حتی گفتن اینکه "ماهی؛مری داره "با گریه ولی خیلی جدی!!

آب هویچی که بعدش تو میدون حر خوردیم و نهار طرقی و اون امام زاده و بعدش هم اولین تئاتری که تو بلیطشو برام خریده بودی و تئاتر، سالن شهرزاد بود.

بیشتر حرف های اون روز یادمه؛حتی حرف های روز های بعدش و تلاش و ترس برای درست رفتن راه!

شاید الان که فکر میکنم درست ترین کاری که تو زندگیم کردم تو این چند سال حرف های اون روز تو پارک بود

حالا که به یه سال قبل نگا میکنم حس میکنم که چقدر عوض شدم و تغییر کردم...

زندگی همش یه شرایط هایی رو ایجاد میکنه که انگار مجبوری باهاش بچرخی:)

۰۵
مهر


 

رنگ آمیزی و قمیشی و فکر کردن...

گذر از روز ها...

۰۱
مهر

اکیپ های دانشگاه همش برام بی مفهوم ترین چیز بودن!

حتی قبل رفتنم به دانشگاه!

بودن با پسر و دختر هایی که فقط برای وقت گذرونی عه و اکثرا هیچ پایانی نداره و حتی خیلی وقت ها خوش هم نمیگذره و فقط جنبه ی تظاهر و فخر فروشیِ زندگی گذشته ی هر ادمو داره!

مثلا دغدغه ی این که امروز فلان مانتو با فلان رنگ رژ و فلان کیف و کفش رو بپوشم که شاید اقای xخوشش بیاد!

یا اینکه فلان پسر بهم نگاه کرد!اون یکی سلام کردم!این یکی اسمم رو بلد بود و ...

نمیخام بگم من خیلی فلانم و اینا ؛ نه !

ولی هیچ وقت نمیتونم آدم هایی با این دغدغه هارو بفهمم؛حتی اگه مجبور باشم باهاشون زندگی کنم!

شاید یه لبخند بزنم به چیز هایی که با ذوق تعریف میکنن برام و براشون خیلی مههمه و بخش بزرگ زندیشونو تشکیل داده، ولی تو دلم حسرت میخورم که چقدر دغدغه های کوچیکی دارن برای خودشون و دارن شنا میکنن تو اون ها !!

میدونی چیه

بیشتر وقت ها حس میکنم همه دارن همدیگرو سرگرم میکنن تو ظاهر ولی هیچ دوستی و دلسوزی ای پشت هیچ کدومشون نیست! اکثراً البته...