تجربه های جدید؛آدم های قدیمی
خیلی وقته که چیزی ننوشتم
حقیقتا اخرین باری ک نوشتم و پاک کردم رو یادمه
یه مسافرت دل انگیز قرار بود شروع بشه که از قبلش حال خوبی نداشتم و ...
بعد کلی تلاش رفتیم متل قو
۳ شب اونجا بودیم و یه تولد کوجیک گرفتیم و خوش گذشت
برگشتم زنجان و با قطار اومدم سمت تهران و گریه های بعد خدافظی تو قطار...
چند روز بعدش پیشنهاد یه سفر عجیب بهم شد!
با کلی تلاش اون رو هم قبول کردم و اینجا انگار شروع یه ماجرای عجیب بود
دیدن و بودن کنار آدم هایی که تا به حال ندیدمشون و قرار گرفتن تو یه فضای جدید
از تهران حرکت کردیم سمت قزوین و حالم خوب بود
منتظر یه گروه از بچه ها شدیم و وسایلو جاسازی کردیم و رفتیم سمت رودبار و اونجا هم دیدن یه سری دیگه و حالا رفتن به سمت مقصد شب اول!
شب اول رو فومن موندیم و تو یه خونه که هموت لحظه اجاره کردیم و برام عجیب بود.
یه حس تنهایی درونی و حس حمایت دوستانه!
قرار شد سمت سوباتان بریم و من نگران از نبودن آنتن تو ارتفاعات!
یه مسیر قشنگ و هوای قشنگ و همسفر های خوب
ماشین رو پارک کردیم و حدود یک ساعتو نیم تو گِل قدم زدیم و رفتیم بالا تا به یه کلبه کوچیک رسیدیم!
باز هم یه تجربه جدید تنهایی!
از همون جا بود که حس کردم از نگاه کردن سیر نمیشم
از دیدن زیبایی های طبیعت
از دیدن گذشتن ابر ها
درخت ها
سبزه های روی کوه و حتی چراغ های خونه های محدود اون اطراف و پیچش جاده و صدای پارس سگ ها و چوب درحال سوختن تو بخاری...
بودن اونجا کنار تو واسم بهترین و جدید ترین حسی بود که تجربه کردم
یه حس دوست داشتن جدید
نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت ولی از اون روز ها همه چیز انگار عوض شده!
وقتی تو اون شب ها که از ساعت ۶ هوا تاریک تاریک میشد با تو روی سبزه های خیس مینشستم و دستت تو دست هام بود و سعی میکردم که زیر زیرکی نگاهت کنم انگار یه جور دیگه ای از بودن کنارت حالم خوب میشد.انگار یه جور دیگه ای دوستت داشتم...
دو شب رو تو اون کلبه موندیم و نمیگم که خوش گذشت؛میگم یه تجربه عجیب بود !
برگشتیم قزوین و بعد تعویض ماشین و بازم تهران!
صبحش هم سمت خونه و دیدن مامان بابا
لذت از بودن کنارشون و خوشبختی از داشتنشون
دوباره تهران و فکر هام برای تدارک یه تولد که خوش بگذره به همه
تلاش و خرید و استرس برای غذا درست کردن و دیر نرسیدن بچه ها...
گشت های شبانه و سینما رفتن های اخر شب و صبح ها دور زدن با ماشین و حس تلخ جدایی دوباره...
ولی من چیزی رو انگار لمس کردم که تا به حال لمس نکرده بودم
من فک میکردم نمیشه یه چیزو بیشتر از یه حدی که تو ذهنم بود دوست داشت
ولی حالا حتی از اون هم فراتر رفته
یه دید و نگاه جدید به همه چی
شاید اسمش بزرگ شدن باشه
- ۹۸/۰۸/۱۹
اونقدر دیر به دیر می نویسی که مجبور می شی یک هوای همه چیز رو بگی و اینجور خیلی خلاصه میشه. حیفه از اون همه آغازی که توی طبیعت هست برامون نگی. اقلا عکس میگرفتی میگذاشتی تو وبلاگ. بعدش هم زیاد عجله نکن واسه بزرگ شدن. یه کم بیشتر بچگی کن. چون این راه یه که برگشت نداره...