از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی
۱۲
دی

مدت هاست که چیزی ننوشتم
مینویسم گوشه کنار ، ریز ریز...
یه فیلم دیدم امشب فقط برای اینکه خودم حال خودمو خوب کنم.
فیلم رو یکی از دوستام که تازه میخوام سعی کنم باهاش صمیمی شم بهم معرفی کرد.(این نزدیک شدن برای خودمه.)
راجب مرگ یه برادر که خواهر دوقلوش خیلی بهش وابسته بود و این ماجرا ها
دلم برای محمدرضا تنگ شده.
دیشب هم یه فیلم کمدی دیدم و یه سریال دو فصلی هم دیدم تو این مدت.
امتحانا هم نزدیکن و فشرده!حوصله ی درس نیست.مثل همیشه!
دیگه دارم عادت میکنم که وقتی کلاسم ندارم،تهران بمونم.
امشب بیرونم رفتیم و یکم مسخره بازی و خنده.
ولی خودم میدونم که چه خبره...!
دو تا عروسک جدید به اتاقم اضافه شده.
به چند تا از دوستام پیام دادم امروز.فقط برای خودم!
هیچ چیز دیگه شبیه قبل نیست.
حس میکنم توان و حوصله دیدن خیلی هارو ندارم

فریدون فروغی و فرهاد و محمد نوری گوش میدم این روزا راستی.
چن شب پیشم تولد یکی از بچه های دانشگاه بود.به لطف فیروزه با خیلی ها اشنا تر شدم.
بودن تو جمع بچه های دانشگاه اذیت کننده ترین محیط برامه ؛ ساکت میشم! 
مثل همین حالا.

۲۵
آذر

به یاد آدرین افتادم.داشت چکار میکرد؟
کجا بود؟
با چه کسی بود؟
زندگی مان چی؟بعد از این چه شکلی میشد؟
هر چه بیشتر فکر میکردم،بیشتر در خودم فرو می رفتم.خیلی خسته بودم.چشم هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده.کنارم می نشیند.می بوسیدم، انگشتانش را روی لب هایم میگذارد.هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را ،گرمایش را، بویش را...
چه خواب و خیالی...
چه خواب و خیالی؛فقط کافی است به آنها فکر کنم.
چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوستش داریم،از یاد ببریم؟
چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟
کاش کسی به من ساعت شنی میداد...

دوستش داشتم - آنا گاوالدا

۲۳
آذر

دوست داشتن
آخرین داشتهٔ آدمی‌ست،
پنجره را باز بگذارید
ما
چیزی برای پنهان کردن نداریم.

 

 سید علی صالحی

  • مریم
۱۹
آذر

فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودم
صبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون...
چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.
خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!
اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگه
بعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردن
منم اخه خیلی ریز بودم؛قدم به هیچی تو خونه نمیرسید!
اون موقع ها یادمه که دلم برای دسپخت مامان خیلی تنگ شده بود
گاهی شبا غصه میخوردم که چرا نمیشه مامان غذا بپزه؟یا مثلا دلم تنگ شده بود ک بیام خونه و مامان رو تو هال ببینم و بپرم بغلش!
ولی اون موقع ها خیلی قوی بودم
نمیذاشتم کسی بفهمه که چقدر ناراحتم...به همه میگفتم که همه چی خوبه و کلی وقت ها پیش مامان میموندم و همه چی رو عادی جلوه میدادم تو ظاهر!
یادمه بعد۶،۷ ماه ؛یه روز ک اومدم خونه
از تو راه پله بوی غذا میومد
با کلی ذوق در رو باز کردم و دیدم ک مامان تو هاله !
با یه هیجان عجیبی رفتم دور کمرشو گرفتم و بوسش کردم.
میدونی یه رضایت عحیبی اون لحظه داشتم که هنوزم تو ذهنم مونده
یه رضایتی که مدت هاست نچشیدمش...
ولی حالا با اینکه دیگه یه بچه۱۳،۱۴ساله نیستم ؛نمیتونم خودمو تو خیلی چیزا کنترل کنم.
نمیتونم ناراحتی هامو تو خودم بریزم و مدام بی تابی و بی قراری میکنم.
حالا من مدام از زندگی خسته میشم ،از جنگیدن خسته میشم،از آدما و همه چیز و همه چیز...
حالا وقتی مامان واسم یه چیزی تعریف میکنه سریع بغض میکنم و دلم میگیره از همه چیز...

۲۶
آبان

چند وقتیه که مسئله های مختلفی ذهنم رو هی درگیر میکنن
از بودن خیلی  از آدم های جدید تو زندگیم و از نبودن خیلی های دیگه
دلتنگی ها و بغض کردن های زیاد
بی حوصلگی و بی انگیزگی برای درس و دانشگاه و تموم کردنش
ترس از جدا شدن و دل کندن
ترس از یه آینده نامعلوم که حوصله ساختنش نیست
ترس از شنیدن حقیقت!
قایم شدن پشت نقاب های مختلف
همه و همه و خیلی چیز های دیگه باعث شده که این روز ها بی حوصله تر بشم
حتی نبودن کسی که بخوام راحت و بی پروا باهاش صحبت کنم راجب ترس هام و مشکلات و همه چیز...
مثلا ترسی که دیروز موقع بالا رفتن اتوبوس تو جونم افتاد

یا هیجان پایین اومدن از اون ارتفاع،پیاده!
یا اون لحظه که پاهام لیز خورد رو برف
یا موقعی که ماشین شیوا لیز میخورد روی برف ها و سخت کنترلش میکرد
ترس از نگرانی مامان
همه این ترس ها و خیلی ترس های دیگه که توی دلمه و گوشی برای شنیدنش نیست.

ولی هزارمرتبه شکر که دستی برای نوشتنش هست حداقل!

همه انگار انننقدر درگیر فرد بودن خودمون شدیم که فراموش شدن خیلی چیز ها
گاهی دلم کسی رو میخواست که نگرانم بشه و از این حرف ها و احساسات دخترونه...

ولی حالا دلم کسی رو میخواد که فقط بتونه منو خوب بشنوه و درک کنه ترس هام و احساساتم رو؛همش رو...بدون مسخره کردن و پوزخند زدن و ...کسی که گوش کنه و لذت ببرم از تعریف کردن و با هیجان تعریف کردن و تخلیه شدن!
از نبودن اینترنت خوشحالم!صرفا برای ترک خیلی عادت های بد
ولی از سکوت خیابون ها رنج میبرم
حس مردن رو داره واسم
سکوت کامل و عدم وجود حیات تو کوچه و خیابون اطراف
دلم خونمون رو میخواد و مریم پنجم دبستان رو با همون بیخیالی و خوشحالی و شجاع بودن ها
دلم اون موقعی از خودم رو میخواد که راحت با نبودن خیلی چیز ها کنار میومدم
بدون ترس از هیچی

همیشه آدم ها فکر میکنن که بزرگ ترین و بدترین اتفاقات فقط برای خودشون می افته و ترسی بالا تر از اون نیست!

ولی فکر میکنم اگه برای یک بار نترسی و بتونی مواجه بشی؛دیگه بعد اون همه چی خیلی اسون تر پذیرفته میشه،خیلی آسون تر.

پ.ن:البته احتمالا خیلی از ترس هامون ناشی از ترس از فراموش شدنه

اینکه نتونیم با کسی تماس بگیریم این حسو بهمون میده که اون ادم فراموشمون میکنه کم کم یا اینکه ارتباطمون با دنیای بیرون قطع بشه حس دور افتادگی و فراموش شدن رو تداعی میکنه انگار

بیشتر کار ها فقط برای فرار کردن از فراموش شدن هاست.

۲۲
آبان

اگه یه روزی جرات اینو پیدا کنم که کسی رو بکشم؛قطعابلافاصله بعدش ، خودمو میکشم؛صرفا به خاطر رنجی که اون ادم تحمل کرده به خاطر کار من!

حتی اگه اون آدم ، قبل اینکه کشته بشه بزرگ ترین آسیبو بهم زده باشه...

۲۰
آبان

از خوبی های امسال بودن فیروزه هست که شب ها هم صحبتم بشه؛هر چند با اختلاف نظر ها...