از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۷
تیر

دیشب با فیروزه راجب اینکه همخونه بشیم حرف زدم و اون موافق بود و نتیجه نهایی رو سپرد به من:(

همیشه تصمیم گیری تو هر زمینه ای سخت ترین کاره برام.حتی انتخاب غذا تو یه رستوران! همش حس میکنم بعد هر تصمیمی پشیمون میشم و باید خودمو بازخواست کنم!!و نمیدونم چرا این حسو دارم!

راجب داشتن همخونه هم همین طورم و البته اینجا بیشتر میترسم که پشیمون بشم:( و خب طبیعتا باید بعدش حداقل یک سال تحمل کنم شرایطو!

از یه طرف عادت کردم به تنها موندن و از یه طرف هم تنها بودن سخت شده!

خدایا‌خودت کمک کن:|

موضوع بعدی لرزش دلم بود امشب! یک هو دلم لرزید! نه که بلرزه هاا؛از اون حس هایی که یهویی تهش خالی بشه و بغض کنی و در عین حال خوشحالم باشی!

بغض گلومو گرفته بود و خوشحال بودم از حسی که توم به وجود اومده...

۱۶
تیر

خدا شاهد است

یک شب از این همه دریا که من گریسته ام

شما تا دمدمای همین دقیقه هم سر نخواهید کرد!

اووف از این روزهای کند طولانی...!

🍀سید علی صالحی

۱۵
تیر

به نام او...

اول اینکه عمه رو هر کاری هم ک بکنه باز عمه هست و خاله اگه بدترین خاله هم باشه؛خاله هست!!

باز اومدم اینجا و دلم برای خاله تنگ شده... این حس همین جا بماند بین خودمان!

دوم اینکه عروس شدن و ازدواج کردن سخت است و تمام!

سوم هم اینکه عصب سیاتیک کمرم تحت فشاره چند روزی و به پای راستم تیر میکشه.با این حال امروز بیش از حد توانم رقصیدم که دختر عمه ام ناراحت نشه!و البته تلاش برای بودن دختردایی خوب!

حس چهارم هم دلتنگی و دیدن عکس های قدیمی!

حس پنجم هم کلی چیز های به هم ریخته در ذهنم که توان سازمان دهی کردنشون نبست!و سخته...

تمام👋🏻

۱۴
تیر

به نام او...

کتاب یاداشت های یک پزشک جوان رو خوندم.

این کتابو بهمن ۹۷ ؛یه روز بارونی تو یه کتاب فروشی تو انقلاب خریدم در حالی که منتظر بودیم که بریم یه انیمیشن رو تو سینما بهمن ببینیم!!

کتاب سبک و روان و جالبی بود و گاهی حس میکردم ممکنه حس های آینده ی من هم باشه!هر چند که من پزشک نیستم...ولی احتمالا روزی دامپزشک میشم و این حس ها رو تجربه میکنم...

این چند روز به کلینیک های مختلف سر زدم برای اینکه تابستون رو اونجا بگذرونم ولی خب هیچ کدوم جواب قطعی ندادن.

دلم میخواد کار کنم.یه کار کوتاه فصلی برای تابستون ولی فعلا ایده ای ندارم.

این روز ها بیشتر فکر میکنم راجب همه چیز و به طور جدی و واقعی شور و شوق قبلا رو ندارم و ساکت تر شدم و زود زود دلم میگیره.

احتمالا از بحران های بیست و خورده ای سالگیه!بهترین سال های زندگی مثلا!

ولی کتاب بدی نبود...

۱۳
تیر

آنکه یک عمر،

 به شوق تو در این کوچه نشست،

 حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست ...


۱۲
تیر

به نام او

شب ها ساعت های بهتریه واسه فکر کردن انگار

ساعت های بیشتری برای تنها بودن... 

یا دارم تغییر میکنم یا سیر بزرگ شدنه یا هر چیزی ک هست...

دارم فاصله میگیرم و دور میشم از خیلی چیز ها که گاهی خوشایند هستن برام.

 کتاب میخونم کمی، و روز ها میگذرن.

حوصله ی چندانی نیست و شب ها یک ساعتی قدم میزنم و سعی میکنم صبح ها بیشتر بخوابم.

شور و شوق گذشته رو ندارم تو خیلی چیز ها و این اذیتم میکنه گاهی...

همچنان یه درگیری نامعلوم هست اینجا!

۱۱
تیر

به نام او

چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.

و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.

خسته از فضا های مجازی

با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!

دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...

هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!

دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!

انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.

انگار از خودم جدا شدم و دارم خودم رو نگا میکنم که چه بی هدف دارم میگذرونم و نیست چیزی ک از ته دل بخوامش.و هر چیزی که کمی میخوامش هم انگار برای من نیست و نخواهد بود.

ساکت شدم و آروم.بی سر و صدا،بی اعتراض...

دوست دارم فاصله بگیرم از همه چیز و خالی بشم از خودم...