به نام او
چند روز اخر امتحانارو محمدرضا اومد پیشم که تنها نباشم.
بالاخره ترم ۶ هم تموم شد.ولی ۶ ترم دیگه مونده!
امروز به این ۳سال که اینجا بودم فکر میکردم.به دوستام به کارهایی ک کردم.به روز هایی که تنهای تنها بودم و به معدود درس هایی که با علاقه خوندمشون!به اکثر درس هایی که با بغض خوندم.
پارسال،دقیقا همین روز پیش تینا بودم زنجان.رفته بودیم با یکی از دوستاش،شیت!یه رستوران که کنارش یه رودخونه بود و تو مسیرم یه سدخاکی بوده گویا!
پارسال این موقع بعد برگشتن از رستوران،غروب،رضا و کیانا واسم تولد گرفتن و من دوق مرگ از اینکه سورپرایز شدم و از اینکه بعد دو هفته یادشون بوده.
احتمالا هیچ وقت خاطره رستوران شیت و غذاهاش رو یادم نمیره.
احتمالا میشه جزو بهترین خاطره هام.
یادمه اون روزم از دانشگاه و آدم هاش و این چیز ها حرف میزدم...