از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۸
مرداد

یک بداهه نوازی کمانچه و پیانو روشن است و جمعه است و در اتاقم نشستم.

هیچ چیز نیست که حالم را خوب کند ،جز اینکه خیالم راحت است که حال مامان خوب است.

ارامش اما نیست...

خونه اروم نیست!دلم اروم نیست!

موهامو باز میکنم تا پف کنه تو این رطوبت!میخوام بی خیال بشم نسبت به پف کردنش!

پیاده روی نرفتم.رمقی تو پاهام نبود.گاهی حس میکنم دستو پاهام برای خودم نیستن و سنگینن برام!

امروز داشتم به این فکر میکردم که اونایی که تو زندانن جمعه هارو چجوری میگذرونن؟!

من همیشه از تابستون بدم میومده و بدم میاد!

به دانشگاهم علاقه خاصی ندارم ولی از بلاتکلیفی بهتر است!حداقل جایی هست که بروی و کاری که بکنی و امکان یدن 4تا ادم رو چه خوب یا بد بهت میده!!

سازم را نیاوردم از تهران.

دلم میخواد تموم شه زود تر این یه ماه و نیم و برگردم تهران!

 

 

۱۸
مرداد

دنبال کوچیک ترین چیزم برای گلاویز شدن بهش!

دنبال کوچیک ترین بهونه برای فرار و تنها بودن!

من هیچ وقت یاد نگرفتم حال خودم رو،خودم خوب کنم.

منتظرم انگار یه جایی سوت بزنن و بگن که شروع شده ولی نمیدونم چی!

چی قراره شروع بشه؟کجا قراره بریم؟چی رو دارم هدر میدم؟

بهترین روز های ۲۲ سالگی رو!

محدودیم!مجبوریم!

کاش میشد تنهایی رفت به سفر!

۱۸
مرداد

به نام او...

دیروز از صبح که بیدار شدم بی حوصله بودم.پاشدم و یکم کارهای خونه رو انجام دادم و گوشی گرفتم دستم و یکم کتاب خوندم و همچنان بی حوصله و دل گیر بودم.

نهار خوردیم و تلاش کردم یکم بخوابم که موفق نشدم و کتاب خوندم و تو اینستا و تلگرام  توییتر چرخیدم تا محمدرضا بیدار شد و یکم اهنگ گذاشت تا سرحال شه و من بی حوصله بودم.به مهسا گفتم بیاد پیشم و رفتم لباسمو عوض کردم و ارایش کردم و ماهامو شونه زدم و رنگ لاکمو عوض کردم که سر حوصله بیام.ولی هیچ کدوم منو راضی نمیکنه.احساسا تنهایی و بیهودگی میکنم.انگار یک دنیا تنهام وکسی نیست پیشم.

دلم میخواد برم بیرون تو طبیعت گم شم.برم کوه و اونجا بمونم.برم رودخونه ،دریا،جنکل...

مثلا یه ویلا نزدیک دریا که طلوع خورشیدو ببینم.یا صدای جیرجیرک تو جنگل یا خنکی اب رودخونه های دوهزار...

دلم همه ی این هارو میخواد و ندارمشون.

بی حوصله و خستم و دلم به درس گرم نمیشه.

استرس خونه ی تهرانو دارم.استرس زندگی با همخونه!

دیشب با مهسا فیلم دیدیم و یکمم حرف زدیم.دلم براش میسوزه اون از منم تنها تره!!

هوا خنکه اینجا،خیلی خنک...

۱۳
مرداد

به نام او...

بعد چند روز با تنش های عصبی فراوان امروز صب رفتیم ایران مال!

قدم زدیم و کللی تو کتابخونه نشستیم و حرف زدیم از بد و خوب...

حس میکنم خیلی مبهم و پیچیدست همه چیز!

تو یه دوره ای از رندگی قرار گرفتم که قبلا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم انگار.

نهار رو سنسو بودیم با حضور پرافتخار امیر!

و یکسری حرف هایی اون وسط...

هدی و ریحانه اومدن خونم و یه چایی و شیرینی و یکم تنقلات و یه گپ چند ساعته و درگیری ذهنیم تو کل این مدت...

چقدر بده که کم کم درگیری های فکریم بیشتر و بیشتر میشه!

چقدر بده ک نمیتونم خیلی چیزارو مرتب کنم و بنویسم.

چقدر خوشحال بودم امروز...

۱۱
مرداد

‍ سلام!حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!

بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن!


سیدعلی صالحی

۱۰
مرداد

به نام او...

من چند وقتی هست که متوجه شدم تو بیان احساساتم دچار مشکلم

تو لذت بردنم از لحظه ها هم همین طور.

همیشه همین جوریه که وقتی برای یه چیزی خیلی برنامه میذارم و بهش فکر میکنم و تو ذهنم یه چیز قشنگ ازش میسازم ولی تو واقعیت، اون نمیشه و غصه میخورم و نمیتونم لذت ببرم.ناراحت میشم

من واسه دیدن تو دو هفته فکر کردم که چجوری بشه و نشه و فلان...ولی تهش اونی نشد که دلم میخواست و حتی درست نتونستم ببینمت!حتی یه دیدن خیلی ساده.

شرایط بدی شده.همه چیز سخته

من حوصله ندارم زیاد و تو سرت شلوغه و اون جایی نیستی که دلت بخواد و من خوب میفهمم.

من واقعا نمیدونم چیکار کنم!واقعا نمیدونم.خستم...

کاش‌چند سال بزرگ تر بودم و این هیجانات الانو نداشتم و خیلی منطقی تر برخورد میکردم،خیلی بزرگونه تر

ولی خیلی بچم،خیلی...

گاهی از رفتار های خودم خندم میگیره...

لعنت به این دنیایی که ازمون کلی ادم بی حوصله و افسرده ساخته.

۰۹
مرداد

ولی خوبی اینجا این است ک هر چیزی بخواهی مینویسی و ترسی نداری برای خوانده نشدن یا مسخره شدن یا هر چیزی

کسی مجبور به دنبال کردن نیست و یا حتی مجبور به خواندن.

جایی هست برای تحلیه افکار و احساسات درونی!