از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۳
دی

روز های عجیبیه
از بی امیدی و بی انگیزگی خودم و ناراحتی هایی که به وجود اومده و افسرده کننده ترش کرده.
موقع امتحان های ترمه و از هر ترمی بی تفاوت تر امتحان میدم
دیگه مهم نیست که کی بغل دستم نشسته و حتی حوصله ی نوشتن‌جواب کامل رو هم ندارم و فقط میخوام که بگذره و تموم بشه.فقط میخوام که دور بشم.
یه دوست جدید پیدا کردم و حس خوبی داره تو این اشفته بازار فکریم
تقریبا بعد مدت ها،اولین کسی هست که خودم سعی کردم که باشه.
چن شب پیش خیلی حالم گرفته بود
دوتا امتحان سخت داشتم و بعد امتحان بچه ها اومدن خونمون و من بغض داشتم.
بچه ها که رفتن یکم اروم گریه کردم ولی انگار یه غم بزرگ  روی سینه هام بود
انگار هر حرفی بهم میزدن اشکم درمیومد
دلم یه بغل میخواست که برم توش و کلللی گریه کنم...یه بغل ک بدونم درکم میکنه و قضاوتم نمیکنه یه بغل مثل بغل های مامان...
اخر شب به یکی از دوستام  پیام دادم و ازش خواستم فقط بهم گوش کنه
فقط گوش کنه و بذاره من غر بزنم از زندگی و از دنیا و همه چیز!
پُر شده بودم از همه اتفافای بد و مایوس کننده.
خسته بودم ؛ مثل حالا
مثل تمام این چند ماه...
از همه چیز خستم
هم دلم میخواد که دورم شلوغ باشه و تنها نباشم
هم تشنه ی تنهایی ام
بین اینها گیر کردم ، و انگار هیچ کدومو ندارم
انگار که هیچی ندارم
من خودمم ندارم دیگه
دلم میخواد برگردم به بچگی هام و همون جا بمونم.
تازگی ها شب ها اهنگ های لالایی قدیمی گوش میدم:)

یه جایی خونده بودم که تقریبا میگفت : بدترین حس دلتنگی،دلتنگی برای خودته!برای کسی که قبلا بودی...

کاش فقط دلم تنگ میشد...

۱۸
دی

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم...

۱۵
دی

من از خودم گم شدم!

دقیقا خودم ؛

خودم رو،

توی خودم گم کردم و رفتم!

۱۲
دی

مدت هاست که چیزی ننوشتم
مینویسم گوشه کنار ، ریز ریز...
یه فیلم دیدم امشب فقط برای اینکه خودم حال خودمو خوب کنم.
فیلم رو یکی از دوستام که تازه میخوام سعی کنم باهاش صمیمی شم بهم معرفی کرد.(این نزدیک شدن برای خودمه.)
راجب مرگ یه برادر که خواهر دوقلوش خیلی بهش وابسته بود و این ماجرا ها
دلم برای محمدرضا تنگ شده.
دیشب هم یه فیلم کمدی دیدم و یه سریال دو فصلی هم دیدم تو این مدت.
امتحانا هم نزدیکن و فشرده!حوصله ی درس نیست.مثل همیشه!
دیگه دارم عادت میکنم که وقتی کلاسم ندارم،تهران بمونم.
امشب بیرونم رفتیم و یکم مسخره بازی و خنده.
ولی خودم میدونم که چه خبره...!
دو تا عروسک جدید به اتاقم اضافه شده.
به چند تا از دوستام پیام دادم امروز.فقط برای خودم!
هیچ چیز دیگه شبیه قبل نیست.
حس میکنم توان و حوصله دیدن خیلی هارو ندارم

فریدون فروغی و فرهاد و محمد نوری گوش میدم این روزا راستی.
چن شب پیشم تولد یکی از بچه های دانشگاه بود.به لطف فیروزه با خیلی ها اشنا تر شدم.
بودن تو جمع بچه های دانشگاه اذیت کننده ترین محیط برامه ؛ ساکت میشم! 
مثل همین حالا.