از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۸
مرداد

به نام او...

امروز با محمد رفتم پیش مشاورش و فهمیدم خیلی بی حوصله تر از اونم که بخوام دوباره به کنکور فکر کنم...

واقعا این بی صبری از کجا میاد؟

همیشه دلم میخواست یه آدم صبور و قوی و محکم باشم که در مقابل مشکلات نلرزه و همه بتونن بهش تکیه کنن!

کاش بتونم یه مادر قوی باشم...

این چند روز هوا گرم بود و کسل کننده و منم مدام فیلم میبینم و کم کم چشم هام دارت اذیت میشن!

حرف های کمتری برای گفتن به دوست هام دارم و همه سرشون به کار خودشون گرمه و کسی احوال مارو نمیگیره!

امشب با مامان یکم از سیندرلا رو دیدیم...

مامان جزو قوی ترین ادم هایی بوده ک دیدم.کاش بتونم یکم شبیهش بشم.

فیلم جاده قدیمم دیدم و همچنین Ben is back رو.

 

۲۶
مرداد

به نام او...

چند روزی حوصله ی نوشتن نبود.سرم شلوغ نبود ولی ذهنم بسیار...

مسائل خاله اینا !

مهین از تهران اومده و دو روزی تقریبا با اون مشغول بودم و حتی یه شب رو خونه دایی خوابیدم تا 3 صبح حرف زدیم با مهسا!

این روز ها به طور افراطی فیلم میبینم!

از فیلیمویی که گاهی کار میکنه  یا دانلود میکنم و  یا سی دی های قدیمی ...

ایتالیا ایتالیا،هت تریک،بیست و یک روز بعد،اناستازیا،رییس مزرعه...

انیمیشن up رو هم دانلود کردم .و قصد دیدنش رو دارم!

به این نتیجه رسیدم که ممکنم هست بعد از عصبانیت،عصبانیتم بیشتر هم شود حتی!!

روز ها تکراری شدن برام.

کلینیک نمیرم چون مفید نیست و حوصله دیدن حیون رو ندارم...

برای امنحان جامع نمیخونم!

اهنگ گوش میدم و فکر میکنم و گاهی یکم به خودم میرسم و کار های دخترونه میکنم...

دلم میخواد زود تر اتاقم رو عوض کنم و اونجا رو مرتب و به میل خودم بچینم!همش دختر بودنم رو تو این زمینه دوست داشتم!!که مثلا فکرم درگیر جا به جایی و نوع چینش یه قسمت از خونه بشه!!من بهش میگم افکار و ظرافت دخترونه!!

یه ویترین پر از عروسک دارم که پر از خاطرات خوب و بد هست

عروسک هایی که شعر میخونن و اونایی که مخصوص اینن که بغلشون کنی و انواع حیون!

با اینکه از حیون ها بدم میاد ولی عاشق عروسک های حیونی هستم.

خرگوش،سگ،گوسفند،گاو،لاکپشت،شتر حتی

همه رو دارم.

مامان میگه حق نداریم اینارو با خودمون ببریم!میگه اینا براش بچه گی مارو زنده میکنه و باید همش خونه بابا بمونه!

همش که همه متن ها نباید به یه نتیجه برسن!

تموم شد حرفام...

۲۳
مرداد

مثل یه برگه امتحانی که جواب هیچ سوالی رو نمیدونی...

ترس و استرس اولش...

بعد بیخیالی از بلد نبودن و سِر شدن...

 

بلد نبودم؛سِر شدم!

۲۲
مرداد

به نام او...

دیشب مهسا اینجا بود و دوتا فیلم دیدیم.آفریقا و five feet apart...

افریقا رو دوست نداشتم!ولی اون یکی رو خیلی...

اینکه چقدر بعضی چیز هایی که خیلی معمولی برامون هستن برای خیلی ها یه ارزو به حساب میان!مثل بغل کردن...لمس کردن...

اینکه ادم بتونه برای حفظ کردن کسی که دوستش داره خودشو از اون بگیره...از اون در مقابل خودش محافظت کنه!

از دیشب بارون میاد و قشنگ شبیه پاییز شده اینجا.

کمی دلگیری به خاطر فیلم و کمی هم برای هوا...

۲۱
مرداد

بمب یک عاشقانه
فیلمی که اولین باری که شب رفتم سینما دیدمش...
فیلمی که قرار بود جشنواره فجر ببینی و ندیدی و با من دیدی!
بعدش تا نیاوران رفتیم و کلی چرخیدیم و گشنمون بود ولی جایی باز نبود...ساعت ۳ این حدودا برگشتیم خونه.
سرد بود و دستامو گرفتی و دستامونو تو هوا رها کردیم و باد خنک اخرای پاییز رفت تو جفت دستامون...
قشنگ یادمه!
امشب این فیلمو دیدم باز.
یاد شیرین خاطرات گذشته...!
یاد اینکه چقدر دلم برات تنگ شده...

مثل حرف های چند دقیقه اخر فیلم که مرده به زنش میگه که نمیدونم چقدر دیگه ممکنه زنده باشیم ولی همین خندیدنت که نمیدونم به من میخندی یا نه، رو دوست دارم،همین ارایش ناشیانت رو،لحن حرف زدنت رو،صدات رو...

میخوام بگم منم همین طور!!

۲۱
مرداد

به نام او...

از صبح کیلینیک و مراجعان مختلف.

استراحت کوتاه و جزوه های محمدرضا

چرخ زدن با هانیه و غذا خوردن افراطی!

پیاده روی با مهسا و چهره های اذیت کننده دوراستخر!تمام تنم میلرزه وقتی میبینمشون!

فردا نهار خونه عمه و حس عجیب بودن اونجا.

کمی احساس های ناخوشایند تو خودم.

همین ها...

 

۲۰
مرداد

 

 

_احمد : آیدا جان.؟ آیی (آیدا)
_آیدا : اولش فقط بخاطر خودش بود. نه میدونستم شاعره، نه میدونستم نویسنده س، نه میدونستم، هیچی... ما فقط نگاهمون بهم گره خورد و همه چی تموم شد
_احمد: همه چی شروع شد...
_آیدا: آره، آره، همه چی شروع شد...

 «تنها عشق که میتونه انسان رو نجات بده»