از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۶
آبان

چند وقتیه که مسئله های مختلفی ذهنم رو هی درگیر میکنن
از بودن خیلی  از آدم های جدید تو زندگیم و از نبودن خیلی های دیگه
دلتنگی ها و بغض کردن های زیاد
بی حوصلگی و بی انگیزگی برای درس و دانشگاه و تموم کردنش
ترس از جدا شدن و دل کندن
ترس از یه آینده نامعلوم که حوصله ساختنش نیست
ترس از شنیدن حقیقت!
قایم شدن پشت نقاب های مختلف
همه و همه و خیلی چیز های دیگه باعث شده که این روز ها بی حوصله تر بشم
حتی نبودن کسی که بخوام راحت و بی پروا باهاش صحبت کنم راجب ترس هام و مشکلات و همه چیز...
مثلا ترسی که دیروز موقع بالا رفتن اتوبوس تو جونم افتاد

یا هیجان پایین اومدن از اون ارتفاع،پیاده!
یا اون لحظه که پاهام لیز خورد رو برف
یا موقعی که ماشین شیوا لیز میخورد روی برف ها و سخت کنترلش میکرد
ترس از نگرانی مامان
همه این ترس ها و خیلی ترس های دیگه که توی دلمه و گوشی برای شنیدنش نیست.

ولی هزارمرتبه شکر که دستی برای نوشتنش هست حداقل!

همه انگار انننقدر درگیر فرد بودن خودمون شدیم که فراموش شدن خیلی چیز ها
گاهی دلم کسی رو میخواست که نگرانم بشه و از این حرف ها و احساسات دخترونه...

ولی حالا دلم کسی رو میخواد که فقط بتونه منو خوب بشنوه و درک کنه ترس هام و احساساتم رو؛همش رو...بدون مسخره کردن و پوزخند زدن و ...کسی که گوش کنه و لذت ببرم از تعریف کردن و با هیجان تعریف کردن و تخلیه شدن!
از نبودن اینترنت خوشحالم!صرفا برای ترک خیلی عادت های بد
ولی از سکوت خیابون ها رنج میبرم
حس مردن رو داره واسم
سکوت کامل و عدم وجود حیات تو کوچه و خیابون اطراف
دلم خونمون رو میخواد و مریم پنجم دبستان رو با همون بیخیالی و خوشحالی و شجاع بودن ها
دلم اون موقعی از خودم رو میخواد که راحت با نبودن خیلی چیز ها کنار میومدم
بدون ترس از هیچی

همیشه آدم ها فکر میکنن که بزرگ ترین و بدترین اتفاقات فقط برای خودشون می افته و ترسی بالا تر از اون نیست!

ولی فکر میکنم اگه برای یک بار نترسی و بتونی مواجه بشی؛دیگه بعد اون همه چی خیلی اسون تر پذیرفته میشه،خیلی آسون تر.

پ.ن:البته احتمالا خیلی از ترس هامون ناشی از ترس از فراموش شدنه

اینکه نتونیم با کسی تماس بگیریم این حسو بهمون میده که اون ادم فراموشمون میکنه کم کم یا اینکه ارتباطمون با دنیای بیرون قطع بشه حس دور افتادگی و فراموش شدن رو تداعی میکنه انگار

بیشتر کار ها فقط برای فرار کردن از فراموش شدن هاست.

۲۲
آبان

اگه یه روزی جرات اینو پیدا کنم که کسی رو بکشم؛قطعابلافاصله بعدش ، خودمو میکشم؛صرفا به خاطر رنجی که اون ادم تحمل کرده به خاطر کار من!

حتی اگه اون آدم ، قبل اینکه کشته بشه بزرگ ترین آسیبو بهم زده باشه...

۲۰
آبان

از خوبی های امسال بودن فیروزه هست که شب ها هم صحبتم بشه؛هر چند با اختلاف نظر ها...

۱۹
آبان

خیلی وقته که چیزی ننوشتم
حقیقتا اخرین باری ک نوشتم و پاک کردم رو یادمه
یه مسافرت دل انگیز قرار بود شروع بشه که از قبلش حال خوبی نداشتم و ...
بعد کلی تلاش رفتیم متل قو
۳ شب اونجا بودیم و یه تولد کوجیک گرفتیم و خوش گذشت
برگشتم زنجان و با قطار اومدم سمت تهران و گریه های بعد خدافظی تو قطار...
چند روز بعدش پیشنهاد یه سفر عجیب بهم شد!
با کلی تلاش اون رو هم قبول کردم و اینجا انگار شروع یه ماجرای عجیب بود
دیدن و بودن کنار آدم هایی که تا به حال ندیدمشون و قرار گرفتن تو یه فضای جدید
از تهران حرکت کردیم سمت قزوین و حالم خوب بود
منتظر یه گروه از بچه ها شدیم و وسایلو جاسازی کردیم و رفتیم سمت رودبار و اونجا هم دیدن یه سری دیگه و حالا رفتن به سمت مقصد شب اول!
شب اول رو فومن موندیم و تو یه خونه که هموت لحظه اجاره کردیم و برام عجیب بود.
یه حس تنهایی درونی و حس حمایت دوستانه!
قرار شد سمت سوباتان بریم و من نگران از نبودن آنتن تو ارتفاعات!
یه مسیر قشنگ و هوای قشنگ و همسفر های خوب
ماشین رو پارک کردیم و حدود یک ساعتو نیم تو گِل قدم زدیم و رفتیم بالا تا به یه کلبه کوچیک رسیدیم!
باز هم یه تجربه جدید تنهایی!
از همون جا بود که حس کردم از نگاه کردن سیر نمیشم
از دیدن زیبایی های طبیعت
از دیدن گذشتن ابر ها
درخت ها
سبزه های روی کوه و حتی چراغ های خونه های محدود اون اطراف و پیچش جاده و صدای پارس سگ ها و چوب درحال سوختن تو بخاری...
بودن اونجا کنار تو واسم بهترین و جدید ترین حسی بود که تجربه کردم
یه حس دوست داشتن جدید 
نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت ولی از اون روز ها همه چیز انگار عوض شده!
وقتی تو اون شب ها که از ساعت ۶ هوا تاریک تاریک میشد با تو روی سبزه های خیس مینشستم و دستت تو دست هام بود و سعی میکردم که زیر زیرکی نگاهت کنم انگار یه جور دیگه ای از بودن کنارت حالم خوب میشد.انگار یه جور دیگه ای دوستت داشتم...
دو شب رو تو اون کلبه موندیم و نمیگم که خوش گذشت؛میگم یه تجربه عجیب بود !
برگشتیم قزوین و بعد تعویض ماشین و بازم تهران!
صبحش هم سمت خونه و دیدن مامان بابا
لذت از بودن کنارشون و خوشبختی از داشتنشون
دوباره تهران و فکر هام برای تدارک یه تولد که خوش بگذره به همه
تلاش و خرید و استرس برای غذا درست کردن و دیر نرسیدن بچه ها...
گشت های شبانه و سینما رفتن های اخر شب و صبح ها دور زدن با ماشین و حس تلخ جدایی دوباره...
ولی من چیزی رو انگار لمس کردم که تا به حال لمس نکرده بودم
من فک میکردم نمیشه یه چیزو بیشتر از یه حدی که تو ذهنم بود دوست داشت
ولی حالا حتی از اون هم فراتر رفته
یه دید و نگاه جدید به همه چی
شاید اسمش بزرگ شدن باشه