از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

صبح تا شب یک روز معمولی

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۸ ب.ظ

به نام او...

دیروز از صبح که بیدار شدم بی حوصله بودم.پاشدم و یکم کارهای خونه رو انجام دادم و گوشی گرفتم دستم و یکم کتاب خوندم و همچنان بی حوصله و دل گیر بودم.

نهار خوردیم و تلاش کردم یکم بخوابم که موفق نشدم و کتاب خوندم و تو اینستا و تلگرام  توییتر چرخیدم تا محمدرضا بیدار شد و یکم اهنگ گذاشت تا سرحال شه و من بی حوصله بودم.به مهسا گفتم بیاد پیشم و رفتم لباسمو عوض کردم و ارایش کردم و ماهامو شونه زدم و رنگ لاکمو عوض کردم که سر حوصله بیام.ولی هیچ کدوم منو راضی نمیکنه.احساسا تنهایی و بیهودگی میکنم.انگار یک دنیا تنهام وکسی نیست پیشم.

دلم میخواد برم بیرون تو طبیعت گم شم.برم کوه و اونجا بمونم.برم رودخونه ،دریا،جنکل...

مثلا یه ویلا نزدیک دریا که طلوع خورشیدو ببینم.یا صدای جیرجیرک تو جنگل یا خنکی اب رودخونه های دوهزار...

دلم همه ی این هارو میخواد و ندارمشون.

بی حوصله و خستم و دلم به درس گرم نمیشه.

استرس خونه ی تهرانو دارم.استرس زندگی با همخونه!

دیشب با مهسا فیلم دیدیم و یکمم حرف زدیم.دلم براش میسوزه اون از منم تنها تره!!

هوا خنکه اینجا،خیلی خنک...

  • مریم

دل گیر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی