از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۰
شهریور

دلتنگی:

دلت برای کسی تنگ بشه و بدونی که نمیتونی ببینیش!


اینکه رفع دلتنگی هات خلاصه بشه تو دیدن یواشکی عکس ها و فیلم های قدیمیت...


دلتنگی هارو باید با در آغوش کشیدن رفع کرد
با بوسیدن
با بو کردن
نگاه کردن تو چشم ها...
دلتنگی با دیدن عکس ها و فیلم های قدیمی بیشتر میشه
بدتر میشه...
غصه َش بیشترم میشه انگار...


"ای همدم روزگار‌؛چونی بی من..."

 

نمیدونم‌چجوری لینک آهنگو بذارم!

"اهنگ چونی بی من؛ همایون شجریان"

قشنگه:)

۲۹
شهریور

ولی جمشید ...
پاییز مثل بهار نیست! گردن افراشته نمی‌خواد تا ببینیم توو راهه.
دلت که یهو خالی شد، دم دمای غروب، یعنی پاییزه داره می‌آد...

 

۲۸
شهریور

چه چیزی قشنگ تر از اینه که از پشت تلفن برات شعر بخونه؟

 

《من اینجا بس دلم تنگ است 

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ 》

 

  • مریم
۲۸
شهریور

به نام او...

چند وقته که ذهنم جمع نمیشه و از پراکندگی رنج میبرم که هر چند اون هم عالمی داره واسه خودش!

امشب مهمون داشتم و امان امان اماااان!!

قبل اینکه مهمون های اکی بدن که میان؛ میخواستم برم سینما تنهایی و با این ترسم مقابله کنم ولی خب نشد!

این روزا که زودتر اومدم تهران و بیکارم؛خیلی فکر کردم به خیلی چیز ها!

خیلی جیزا خوندم خیلی چیزا گوش دادم

خیلی حس های یهویی درونم به وجود میاد!همون حس هایی که سعی میکردم نبینم و بعد خودشون میان جلوی چشمم و مجبورم که حسشون کنم و لمسشون کنم!یک جور مواجهه با ترس انگار!

فردا فیروزه میاد!هم خوشحالم وهم ناراحت!

بال مجسمه کادو تولد پارسالم شکست:(

دنیا عجیب تر شده...

۲۱
شهریور

به نام او...

فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!

با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه...

مامان که غصه میخوره دلم میریزه...یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا...

دلم میگیره از نبودن خودم!

زندگی نامرد ترین چیزه

یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و...

فردا این ساعت ها تنهام...

همش شب های اخر کلی با مامان حرف میزنیم و کیف میکنم که دارمش.

من انگار یه آدمم با کلی دلتنگی ها

انگار تیکه تیکه قلبمو تو شهر های مختلف جا میذارم و خودم میرم یه جای دیگه!

بارون میاد و هوا خییلی خنک شده و دلم نمیخواد که برگردم حقیقتا!!

دلم نمیخواد از کسی خدافظی کنم...

کاش میشد همه چیزو کنار هم داشت!

تولد بابا هم بود امشب...

۱۲
شهریور

به نام او...

من از سفر برگشتم و حالم خیلی خوبه

خیلی اتفاقا افتاد،چند تا جای جدید رفتم و خیلی بهم خوش گذشت؛خییلی بیشتر از تصورم

ولی نمیخام از هیچ کدومش هیچی بگم ؛ فقط گفتن یه شب پر ستاره کافیه!

میخام بمونه گوشه ی ذهنم و هر بار ذوق کنم با مرور کردنش و اشک شوق بریزم...

۹تا ۱۲ شهریور ۹۸

حتی همین الان هم دلم تنگ شده برای تک تک ثانیه های چند ساعت قبل...

 

۰۹
شهریور

خدایا این‌چند روزو به خوشی به اتمام برسون...

کلی ذوق تو دلمه...

کاش کلی هم خاطره ی خوب ایجاد بشه...کلی حس خوب.