شب های قبل رفتن
به نام او...
فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!
با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه...
مامان که غصه میخوره دلم میریزه...یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا...
دلم میگیره از نبودن خودم!
زندگی نامرد ترین چیزه
یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و...
فردا این ساعت ها تنهام...
همش شب های اخر کلی با مامان حرف میزنیم و کیف میکنم که دارمش.
من انگار یه آدمم با کلی دلتنگی ها
انگار تیکه تیکه قلبمو تو شهر های مختلف جا میذارم و خودم میرم یه جای دیگه!
بارون میاد و هوا خییلی خنک شده و دلم نمیخواد که برگردم حقیقتا!!
دلم نمیخواد از کسی خدافظی کنم...
کاش میشد همه چیزو کنار هم داشت!
تولد بابا هم بود امشب...
- ۹۸/۰۶/۲۱
:)