از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

شب های قبل رفتن

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۲۸ ق.ظ

به نام او...

فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!

با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه...

مامان که غصه میخوره دلم میریزه...یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا...

دلم میگیره از نبودن خودم!

زندگی نامرد ترین چیزه

یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و...

فردا این ساعت ها تنهام...

همش شب های اخر کلی با مامان حرف میزنیم و کیف میکنم که دارمش.

من انگار یه آدمم با کلی دلتنگی ها

انگار تیکه تیکه قلبمو تو شهر های مختلف جا میذارم و خودم میرم یه جای دیگه!

بارون میاد و هوا خییلی خنک شده و دلم نمیخواد که برگردم حقیقتا!!

دلم نمیخواد از کسی خدافظی کنم...

کاش میشد همه چیزو کنار هم داشت!

تولد بابا هم بود امشب...

  • مریم

نظرات  (۳)

:)

سلام :((((( آخی 

واسه دانشگاه داری میای تهران؟ 

ان شاءالله زودتر تموم شه و همش کنار خانوادت باشی شاد و خوشحال و موفق😊

پاسخ:
سلاام
آره:(
ممنوونم❤
  • گندم فراهانی
  • بقول کلاه قرمزی جانم : تفلده عید شما مبارک :) 

    تولد بابارو تبریک میگم مریم گلی :)

    بسلامتی عزیزم اینکه غصه نداره ، من خودم بشخصه خیلی دوستداشتم زندگی تو  شهر دیگه ای رو تجربه کنم ، اما نشد :((

    حس و حالت منو برد به دوران دانشجویی ، مرسی برای تداعی خاطرات تلخ افتادن های درس ریاضی :))))))

    پاسخ:
    خییلی ممنونم:))
    خیلی خوبه که تو یه شهر دیگه هستم و واقعا خوشحالم 
    ولی خب بالاخره هر جدایی ناراحتی داره دیگه
    من ریاضی ندارم تو درسام هیچ وقت:(((

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی