به نام خدا
امشب :
حالت تهوع و معده درد های عصبی
سردرد های ناشی از گرما
فکر های سردرگم.
به نام خدا
امشب :
حالت تهوع و معده درد های عصبی
سردرد های ناشی از گرما
فکر های سردرگم.
به نام او...
لپ تاپو روشن کردم و داریوش داره میخونه :اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد..."
منتظر بودم بنویسم از امروز ولی چیزی نبود جز اعصاب خوردی های معمول خونه
شب ها بیشتر دلم میگیره جدیدا
تنها شدم.مثل وقت هایی که تهران تنها بودم.دلم میخاد برم تهران و دو هفته بمونم اونجا!
واقعا این هایی که تو این سن با خانواده زندگی میکنن خیلی سخته!!!یا شایدم من عادت کردم به تنهایی بودن یا بهتره بگم مستقل بودن!میرم اونجا دلم برای اینجا تنگ میشه ،برای تو جمع خانواده بودن و باهم غذا خوردن و.... و وقتی اینجام تا یه حدی ظرفیتش هست که بمونم و دلم میخاد برگردم به روال عادی زندگیم!!
اینجا شده جایی که بیام و هرشب غر بزنم و بنویسم که یکم سبک بشم مثلا.
به نام او...
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...
دیروز و امروز روز های خوبی نبودن.بیرون رفتم و یکی از دوستامم دیدم ولی خوب نبود.
یه ترسی از همین الان هست تو وجودم.نمیدونم البته ترسه یا نگرانی یا چی.انگار فقط میخوام ازش دور بشم.
دلم تنگ شده برای تو!برای کوچیک ترین حرکات توی صورتت موقع عکس گرفتن و اما میترسم از دیدنت!!
کم میبینمت.خیلی کم؛کم حرف میزنیم؛کم پیش همیم؛سرشلوغی هات زیادن
و منم خیلی حساسم!
دلم میخواد بعد کلی دور بودن حداقل یه هفته دل سییر ببینمت و کنارت باشم ولی نمیشه!در بهترین حالتش بتونم دو بار ببینمت.اونم احتمالا در حد چند ساعت و احتمالا انقدر غصه بخورم ک الان تموم میشه و باید برگردیم؛ که نمیتونم از اون ساعت های کنارت بودن لذت ببرم:( هیچ وقت بلد نبودم قدر لحظه هارو بدونم...
مثلا کاش ترافیک بشه کلی و مجبور بشیم کلی تو ترافیک بمونیم و بیشتر کنار من باشی.اینجا تنها جایی عه ک ترافیکو دوست دارم.
امروز کلی بی دلیل اشک ریختم و دلم برای خودم سوخت.
اینکه هنوز هم نمیدونم چی میخوام ، و چی راضیم میکنه تو زندگی اذیتم میکنه.
فارما از درس هایی هست ک دوستش دارم و یکم خوندم برای آزمون پِرِه!
کاش روز هام مفید تر بودن.
به شدت بیکار و بی حوصله هستم.
سه تارم رو از تهران نیاوردم.
از باشگاه و استخر بدم میاد و خاطرات خوبی ازشون ندارم.
دلم خوشه به پیاده روی ۹ تا ۱۰ شب که این دو شب نرفتم.
ناراحتم از گرون بودن خونه تو تهران و از اینکه اونجا درس میخونم و از نوع دانشگاهم و همه و همه...
شاید الان یکم بیشتر دوست دارم رشتم رو!! فقط یکم!
قراره خونمون بزرگ تر بشه کلی! و کاش تهران نبود دانشگاهم...
نه دروغ میگم
بخاطر من یک کاری بکن
از خودگذشتگی کن
بخاطر من داستانهای دیگهتو بهم بزن
بخاطر من هر کاری بکن دیگه
بمون... خب؟
داریم پیر میشیم مهتاب! نمیبینی؟
خسته شدم از حرف راست ! ما کی لم میدیم یه نفس آسوده بکشیم ؟
حرف راست سنگینه، بهم دروغ بگو
بهم بگو داشتی میمردی همهی این سالها برام
بگو همهی این سالها منتظر بودی برگردم؛ میمردی اگه برنمیگشتم
بگو بی من نمیشه،بگو اصلا چیزی رو نمیدیدی... بیمن مهتاب!
فدای سرت اگه حماقتی کردی. اصلا صداقت یعنی چی؟ بهم دروغ بگو بذار آسونتر بگذره...
دیالوگ های آسایشگاه