از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل گیر» ثبت شده است

۱۸
مرداد

به نام او...

دیروز از صبح که بیدار شدم بی حوصله بودم.پاشدم و یکم کارهای خونه رو انجام دادم و گوشی گرفتم دستم و یکم کتاب خوندم و همچنان بی حوصله و دل گیر بودم.

نهار خوردیم و تلاش کردم یکم بخوابم که موفق نشدم و کتاب خوندم و تو اینستا و تلگرام  توییتر چرخیدم تا محمدرضا بیدار شد و یکم اهنگ گذاشت تا سرحال شه و من بی حوصله بودم.به مهسا گفتم بیاد پیشم و رفتم لباسمو عوض کردم و ارایش کردم و ماهامو شونه زدم و رنگ لاکمو عوض کردم که سر حوصله بیام.ولی هیچ کدوم منو راضی نمیکنه.احساسا تنهایی و بیهودگی میکنم.انگار یک دنیا تنهام وکسی نیست پیشم.

دلم میخواد برم بیرون تو طبیعت گم شم.برم کوه و اونجا بمونم.برم رودخونه ،دریا،جنکل...

مثلا یه ویلا نزدیک دریا که طلوع خورشیدو ببینم.یا صدای جیرجیرک تو جنگل یا خنکی اب رودخونه های دوهزار...

دلم همه ی این هارو میخواد و ندارمشون.

بی حوصله و خستم و دلم به درس گرم نمیشه.

استرس خونه ی تهرانو دارم.استرس زندگی با همخونه!

دیشب با مهسا فیلم دیدیم و یکمم حرف زدیم.دلم براش میسوزه اون از منم تنها تره!!

هوا خنکه اینجا،خیلی خنک...