به یاد آدرین افتادم.داشت چکار میکرد؟
کجا بود؟
با چه کسی بود؟
زندگی مان چی؟بعد از این چه شکلی میشد؟
هر چه بیشتر فکر میکردم،بیشتر در خودم فرو می رفتم.خیلی خسته بودم.چشم هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده.کنارم می نشیند.می بوسیدم، انگشتانش را روی لب هایم میگذارد.هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را ،گرمایش را، بویش را...
چه خواب و خیالی...
چه خواب و خیالی؛فقط کافی است به آنها فکر کنم.
چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوستش داریم،از یاد ببریم؟
چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟
کاش کسی به من ساعت شنی میداد...
دوستش داشتم - آنا گاوالدا