از خویش بِه دور

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۵
آذر

به یاد آدرین افتادم.داشت چکار میکرد؟
کجا بود؟
با چه کسی بود؟
زندگی مان چی؟بعد از این چه شکلی میشد؟
هر چه بیشتر فکر میکردم،بیشتر در خودم فرو می رفتم.خیلی خسته بودم.چشم هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده.کنارم می نشیند.می بوسیدم، انگشتانش را روی لب هایم میگذارد.هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را ،گرمایش را، بویش را...
چه خواب و خیالی...
چه خواب و خیالی؛فقط کافی است به آنها فکر کنم.
چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوستش داریم،از یاد ببریم؟
چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟
کاش کسی به من ساعت شنی میداد...

دوستش داشتم - آنا گاوالدا

۲۳
آذر

دوست داشتن
آخرین داشتهٔ آدمی‌ست،
پنجره را باز بگذارید
ما
چیزی برای پنهان کردن نداریم.

 

 سید علی صالحی

  • مریم
۱۹
آذر

فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودم
صبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون...
چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.
خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!
اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگه
بعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردن
منم اخه خیلی ریز بودم؛قدم به هیچی تو خونه نمیرسید!
اون موقع ها یادمه که دلم برای دسپخت مامان خیلی تنگ شده بود
گاهی شبا غصه میخوردم که چرا نمیشه مامان غذا بپزه؟یا مثلا دلم تنگ شده بود ک بیام خونه و مامان رو تو هال ببینم و بپرم بغلش!
ولی اون موقع ها خیلی قوی بودم
نمیذاشتم کسی بفهمه که چقدر ناراحتم...به همه میگفتم که همه چی خوبه و کلی وقت ها پیش مامان میموندم و همه چی رو عادی جلوه میدادم تو ظاهر!
یادمه بعد۶،۷ ماه ؛یه روز ک اومدم خونه
از تو راه پله بوی غذا میومد
با کلی ذوق در رو باز کردم و دیدم ک مامان تو هاله !
با یه هیجان عجیبی رفتم دور کمرشو گرفتم و بوسش کردم.
میدونی یه رضایت عحیبی اون لحظه داشتم که هنوزم تو ذهنم مونده
یه رضایتی که مدت هاست نچشیدمش...
ولی حالا با اینکه دیگه یه بچه۱۳،۱۴ساله نیستم ؛نمیتونم خودمو تو خیلی چیزا کنترل کنم.
نمیتونم ناراحتی هامو تو خودم بریزم و مدام بی تابی و بی قراری میکنم.
حالا من مدام از زندگی خسته میشم ،از جنگیدن خسته میشم،از آدما و همه چیز و همه چیز...
حالا وقتی مامان واسم یه چیزی تعریف میکنه سریع بغض میکنم و دلم میگیره از همه چیز...